
سی سال پیش که من در کم سنی ،روز های بهمن ماه ، اینور و اونور می دویدم و شعار استقلال ، آزادی ، جمهوری اسلامی سر می دادم ، نمی دونستم که بیست و چند سال پس از آن ،تا این حد از آن دوران و حال و هوا فاصله می گیرم . علم غیب که نداشتم و نمی دانستم ، از دوسه سال بعد از آنروزها تا اکنون ، چه پیش می آید . امروزه ـ که سی سال از آن زمان و عمر م گذشته ـ به اینجا رسیده ام که می دانم ، در آن شعار ، مهمترین نکته فراموش شد و از یادها رفت . آنهم چیزی نبود ،جز ارزش نهادن به جایگاه راستین انسان . پس بهتر بود که داد زده بودیم ؛ استقلال ،آزادی ، جمهوری انسانی . مگر ادیان ، برای انسان نیست ،پس چرا به نام دین انسان را از یاد می بریم ؟ آنچه که امروزه در ایران می گذرد ، برای من آنقدر دردناک است ، که دیگر نمی دانم . نمی دانم که چه و چه ها شد و گذشت . نمی دانم از بودنم باید شاد باشم ، یا شرمنده . اما می دانم که به هر حال در یک گام اجتماعی ــ سیاسی همراه بودم و شاهد . و ؛ امیدوارم که زمانی توی ایران ، انسان حرمت انسانی خویش را بدست آورد و هزینه ها به ثمر رسیده و ایرانی سربلند این آزمایش را به انجام رساند .
من آن نگین سلیمان بهیچ نستانم
که گاه گاه براو دست اهرمن باشد
حافظ
من آن نگین سلیمان بهیچ نستانم
که گاه گاه براو دست اهرمن باشد
حافظ