این انگار نام یکی از شعرهای شاملو بود . چقدر از این واژه ی : « سکوت » در ادبیات ما استفاده شده .از شاعران پیشین ـ پس از پارسی باستان ـ از زمان رودکی گرفته تا امروز . البته می دانم که سکوت هم مثل هر واژه ی دیگر حق و حقوق استفاده شدن داشته و دارد و خواهد داشت ، اما چقدر باید سکوت کرد و چرا .ناگفته بمانیم یا بیان شویم ؟؟؟ پرسش این است . سید ! سی سال پیش به خیابان نرفتم که جای تاج را با عمامه عوض کنم . رفتم تا جلوی ستم بایستم . رفتم تا آزادی و عدالت و استقلال و سربلندی این مردم را ببینم . نرفتم تا آخوند را به جای خان بر تخت ستم و بیداد بنشانم . همینجور که در پست پیش نوشتم ، برای خودم نیست . برای تو که حافظ را حفظی ، نیاز به توضیح حال عشاق ندارم . می گویند ، هر که تو را مستقیمن خطاب کند ، تنها به دلیل جسارت خطاب تو ، به مرگ تهدید می شود و در بند بسر می برد . خیال کرده یی کیستی ؟؟! فردا می توانی دستگاه و تشکیلات تهمت و افترا به راه اندازی و مرا خائن و وطن فروش و از کاگزاران استکبار جهانی بخوانی . می توانی حکم صادر کنی . هر چه دلت می خواهد .هر چقدر خودپرستی و خودبزرگ بینی ات هم که تحقیر شده ، باشد . تفاوتی ندارد . من هیچ کس نیستم . نه مال دارم و نه منال ، اما هنوز دل زنده . نه دشمنتم و نه دوستت . از این مرحله گذشته ام که زندگی را در سیاه و سفید و دوستی و دشمنی خلاصه کنم ، اما آنچه که بیان شدنی ست ، باید بیان شود ، چونکه دلم به حال انسان و انسانیت سوخته ، نه برای خود . برای اینکه روشن شود ، کمی از زندگی شخصی ام به عرض برسانم . در یکی دوسال اول زندگی چند بار همه ی پزشکان گفته بودند ، تا فردا زنده نیست ، اما زنده ماندم . مثل بیشتر کودکان ، صدها بار افتادم و دوباره پاشدم . انقلاب و جنگ و آوارگی وثروت و مفلسی و بیماری و خوشی و ناخوشی زندگی را گذراندم تا اکنون . تا این پرسش .
بیان یا سکوت ؟؟؟
کاری که سی سال پیش آغاز شده ، هنوز حتا متولد هم نشده،اما در حال تولد است و امیدوارم که خرد ، بر جای تنفر نشیند و ابن کاروان به مسیر تکامل رسد .
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید نشو
حافظ