۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

تفکر ِذهن و تخیل ِخواهش


آنچه که ذهن را به تفکر می خواند یا درک انسان رادر ذهن روان می بخشد، بی اندازه است و بی پابان . به نظر من رشد فهم و ذهن توانی عمومی ست و پویا و بدست آوردنی .و در واقع شناخت این استعداد و دانستن و باور خویش شدنی ست. تنها باید آنرا جویید وآموزش داد،اما خیلی از انسان ها یادشان می رود و مخ را بی کار و تنبل می گذارند . برای نمونه ازخودم می آغازم ؛اون چیزی که نخست پیش از هر چیز دیگر برام مهم است ؛آنقدر پیچیده است که تمام بدبختی های دیگران ـ چیزهایی که در اخبار می خوانم و می شنوم و می بینم ـ وهمه ی دردهاوکسالت های شخصی ام ـ که از بیکاری و دواودرمان و غیره گرفته تا ووو ـ، در یادم به کنار می رود ،مثلن اینکه پس فردا روز جهانی بزرگداشت کار و کارگر است و باید در آن روز کار نکرد واگر شد دور هم بود و شاد، و یا روز پس از آن در ایران روز قدردانی از آموزگار است و یا اوضاع اقتصادی و جیب خالی گرسنگان ویا دعواهاو قهر و آشتی های سیاسی ویا هزاران درد و مرض و بدبختی وبی عدالتی اجتماعی و چپاول بی حد سرمایه ها ی انسانی ومحیط زیستی ویا و یا و یاها ی دیگر را که پشت هم بچینی ودر هم قاطی کنی هم به پیچیدگی اش نیست .مثلن از خودم می پرسم که چرا یک وقتی از پرحرفی و وراجی ام تشنه به خون داشتم و زمانی از بی حرفی و بی نظری ام عده یی دلگیر می شوند. ،یا اینکه چرا هنوز این کتاب یا آن کتاب را با اینکه سال هاست باخودم اینورواونورمی کشم و هنوزدرست نخوانده ام ،برایم مهم است ومی خواهم کامل بخوانم و بفهمم اش... بلی ،این چنین است؛ درد ها وگرفتاری روح بی کار و ذهن پر از پرسش و تن بیمار ومجروح وجیب کم پول خودم .ومی دانم بایستی متمرکز فقط بخوانم و بخوانم وبفهمم واگرتوانستم یاری گر دردمندی باشم .و دیگر هیچ . ولی این نمی شود. چون زخم هایی هم هست که مثل خوره به جان مغز می افتند .حالی که اندکی شبیه به آنچه که شخصیت " بوف کور " صادق هدایت مطرح می کند. از این جمله ؛دیدن دردهای روان انسان ـ به طور شایع ،مثل پارانویید عمومی ـ یا خشونت طلبی پنهان در نظام هایی به نام دین ،به چه دلیل است و به سود کیست ؟؟؟دردها بسیار است، اما بگذریم که درمان هم بی حدوشدنی...


در واقع
اینگونه
مشغولیات ذهنی
بهتره

اما
مخ
کار خودش را
انجام می دهد
وبه کسی گوش نمی کند
باید دید
چه در پیش است.


از خطا گفتم شبی زلف ترا مشک ختن
میزندهر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هردم از درو بامم هنوز

حافظ

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

هنر بر تر از گوهر آمد پدید


سال ها پیش این جمله را جایی خواندم ، نمی دانستم از کیست و چیست ،آیا یک شعر است یا نثر ؟چون هنر دوست بودم ، از این مضمون خوشم آمد و از دوستی خطاط خواهش کردم که برام زیبا و خوشخوان بنویسد و جایی آویزانش کردم و از زیبایی اش لذت می بردم و هی برای دیگران که زیاد اهل هنر نبودند این را بلندبلند می خواندم . سال ها گذشت تا اینکه روزی به عمق وژرفای این نوشته گیر دادم و کمی جدی تر به دلیل اش پرداختم .از خودم و دیگران می پرسیدم ، مگر هنر می تواند بدون گوهر پدید بیاد ؟ هنر مگر بدون گوهروجودی برای هنرمند معنی داره ؟ این همه تصویر و شعر و نوشه درباره ی زیبایی یک گل یا یک شی ء می تواند باشد ، بدون بودن گلی یا چیزی ؟ این مطلب را کمی دقیق تر که ریشه یابی کنی ، پرسش ها بی اندازه است .. نمونه این ؛ آیا فهم انسان چیزی را خلق می کند ، یا چون چیزی برای فهمیدن هست درک می شود ؟ بحث کمی پیچیده می شود و می تواند کار را به جاهای باریک برساند. امروز آنقدر می دانم که برای این پرسش پاسخی کامل وجود ندارد واینکه هنر گوهر را پدید آورده یا گوهر هنر را ، بی پاسخ می ماند وپاسخی کامل برای این پرسش نیست .کمی شبیه به اوضاع ایران و دعواهای سیاسی اش که همه خود را بر حق می دانند و دیگران را مقصر.پاسخ بسیار،اماتاریک.هر چند پاسخ هایی هم هست که روشن اند ؛ مثل پاسخ به این پرسش که آیا در ایران به زندانیان ظلم نمی شود؟ ویا وضع در زندانها درشان انسان است؟ مشخص است که اوضاع در زندانهای ایران از حد ظلم هم گذشته و کار به جنایت حکومتی رسیده.