۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه

گاهی

گاهی چیزی ، یا اتفاقی و رویدادی ، ناگهانی به نظر می رسد ، اما این جور نیست . مثل جریانات جوی و طبیعی ، یا وقتی کسی در بزرگسالی - به ظاهر ناگهانی - به نتیچه یی قطعی می رسد و ابراز نظر و عقیده می کند . عده یی چون نمی خواهند این نتیجه را بپذیرند ، آن را ناگهانی می بینند و قانون علت و معلول را قبول نمی کنند و نمی پذیرند که همه ی برداشت ها و نتیجه گیری ها و کردارها ، خواه نا خواه بنا بر عللی و تجربیات و یادگرفته ها ی گذشته اند و هیچ چیز بی حساب و کتاب نیست . بویژه در امور اجتماعی ،هیچ کس در هیچ جامعه یی یکباره رشد یا سقوط نمی کند. برای نمونه،وقتی کاری زشت ، چون دروغ گویی و تهمت زنی و بی قانونی در جامعه یی رواج پیدا کند - یا فقط ظاهری پیش گیری شود و در لایه های پنهان وجود داشته باشد و پسندیده - ، پس از چند نسل ، این کار دیگر زشت دیده نمی شود و عادی می شود و نمی شود انتظار دیگری داشت وفقط یک نفر را مقصر دانست . البته بیشتر تغییرات در روند جوامع بنا بر نیاز طبیعی و بودن همان نظم ، انجام می گیرند ، مثل نوع ارتباطات و تردد ووو . امروز کسی برای پرسیدن چیز ساده یی تا خانه ی دوستش نمی رود و تلفنی از او می پرسد .پس اگر این را بپذیریم که یک نوع منطق و خرد و زیرکی ، مابین انسان ها و در کردار آنان - حتا در ناخودآگاه - وجود دارد ، پس چگونه می توانیم خیال کنیم که ، هستی و بودن انسان ، بدون برنامه ریزی و هوش بوده و بر اثر تصادف انجام گرفته . نپذیرفتن چنین نظمی ، چندان منطقی نیست . ولی اگر به راستی این نظم را بپذیریم و کمی ظریف تر با طبیعت و هستی خود و دیگران رفتار کنیم ،جور دیگری زندگی می کنیم . مثلن ، بی خود و بی جهت انرژی مصرف نمی کنیم و چراغ را وقتی روشن می کنیم که نیاز باشد ، نه برای نشان دادن آنچه که پیداست . اگر چنین نظمی را باور داشته باشیم ، در هر قشری که باشیم ، با شناخت حرمت دیگران در هستی و با آگاهی بیشتر زندگی می کنیم و کوچک ترین کنش و واکنش را بی جهت انجام نمی دهیم و نمی خواهیم که مگس از سر انگشت طبیعت بپرد ، چون چندبار مزاحم ما شده . وزود داوری نمی کنیم و کمی از خودخواهی می کاهیم و بدون اندیشه دنبال کسی راه نمی افتیم و زود گول حرافی های این و آن را نمی خوریم و خردمندتر و آگاه تر رفتار می کنیم و با خواندن یک کتاب فلسفی ، خیال نمی کنیم که همه چیز را می دانیم و برای هر پرسش ، پاسخی در آستین داریم
.
.
.

۱۳۸۶ مهر ۲۳, دوشنبه

برای آزادی و جایگاه انسان


انسان آزاد است . چه من و تو بخواهیم و چه نه . آزاد آفریده شده و می تواند آزاده بمیرد . مگرنه اینکه جانشین او ست و همه ی جانداران دیگر حسرت او را می خورند ؟ پس چرا این برخورد ؟ انسان آزادترین موجود هستی است . هر چند بند های زیادی بر گردنش نهاده شده و نهاده می شود ، اما آفرینش او آزادانه بود و توان آزاد اندیشی هم دراو نهاده شد . شاید هدف از داشتن این توان را کسانی نفهمیدند و خیال کردند که آزادی در نابودی ست . انسان در تجربه کردن و اندیشیدن و پیشرفت و آبادانی ، بیکران آزاد است . اگر که جز این بود ، پس چرا این جنبه به انسان هدیه شد؟ شاید که توی خواننده ، دانایی و پر حافظه ، من نادان و کم حافظه ، تو توانا و من ناتوان ، تو بزرگ وبه مقصد رسیده و من کوچک و سرگردان ، تو کمیاب و نادر ، من همیشگی و همه جا یاب . من که نمی دانم وکم دانشم و گیج و هیچ ،چنین می گویم : «هیچ انسانی حق ندارد فرمان مرگ انسان دیگری را بدهد ، هر که می خواهد باشد . » انسان باید آزادی گزینش داشته باشد ، تا به جایگاه راستین خود رسد . هنگامی که در کشوری به نام دین و مذهب و امنیت کشور ، با مردم بابی حرمتی رفتار شود ، هنگامی که با زندانیان آن کشورنا عادلانه برخورد شود و در کوی و برزن سخنانی ناراست تحویل مردم داده شود و اذهان و جان هایشان توسط رسانه ها ، شسته و روبیده شود ،چیزدیگری جز ستم است ؟ زورگویی و برده پروری ، نه با دین همخوان است و سازگار و نه با انسانیت .انسان جایگاهی برتر از این دارد که بدبختانه عده یی یا نفهمیده اندو یا این چنین وانمود می کنند . من از تصمیمات کلان و سیاست ها ی کشوری و لشگری چندان خبر ندارم ، اما می دانم که انسان گرسنه و دردمند ، در هر کشوری که باشد و نام نظام سیاسی آن هر چه که می خواهد باشد ، هر دینی که می خواهند مردم آن جا داشته باشند ، برای آن انسان فرقی نمی کند و گرسنه است و در بند و تحت ستم . نوشتم که زیاد نمی دانم ، اما این را هم می دانم که به ستم هر رنگی هم که زده شود و در هزاران لایه هم که پیچیده شود ، ستم است

.
.
.

۱۳۸۶ مهر ۱۶, دوشنبه

به نام زیبایی


نوشتن به چه دلیل ؟ برای که و چه ؟
می نویسم برای خودم ، برای دلتنگی ها و دلخوشی ها م، برای قربانیان ـ که خودم هم از آنهام ـ ، برای یاران و برای مسلولین و معلولین ، برای تن فروشان و برای خودفروشان ، برای فست فود خورها و برای آنان که مزه ی هر غذایی را فراموش کرده اند و سال هاست که گرسنه سر بر بالین می نهند ،
برای ام اسی ها و الزهایمری ها ، برای لقوه یی ها و رعشه یی ها ، برای بیماران روانی ، برای وسواسی ها و
شکاکان ، برای آنان که تخم سرطان در بدن شان کاشته شده و در انتظار مرگ اند ، برای آنان که میکروب و ویروسی
در وجودشان خانه کرده و در رنج اند ، برای معتادان و برای گمنامان، خلاصه برای دردمندان ودرماندگان . نوشتن روح را می
پروراند و روان را تسکین می دهد . نوشتن دوای درد من است و باید بنویسم . شاید بسیاری این نوشته را نپسند ند ، اما
شاید یکی هم پیدا شد و این چند واژه به کارش آمد و به دردش خورد . شاید . بدبختانه ، یا خوشبختانه هنوز به جایی
نرسیده ام ، که از هر چه که می نویسم ، راضی ِ راضی باشم و نظر خود را حقیقت مطلق بدانم ، هر چند در اینجا و
در این کار و در این سطور منظور ارائه ی نظر نیست و هدف بیان نهفته هاست، نهفته های آشکار و پنهان ، حقایقی که
جانسوزند و تلخ ، اما واقعی . در هر صورت می نویسم ، پیش از آن که نوشته شوم .آری بایستی نوشت و به انجام
رسانید آنچه را که باید .قصد سیاه سفید کردن زندگی و خوب و بد کردن ندارم . در این جهان آزاد ـ البته شاید هم خیال
می کنم که آزاد است ـ ، قصد بیان دارم ، بیان ناگفته هایم را . پرسش هایی که در جستجوی پاسخ اند . پاسخی که باید
انجام گیرد . بایدی که برای خودم باید است و بس ، البته شاید
.
.
.