برای همیشه عاشقان
من، تو ، ما ، آنها ، اینجا ، آنجا ... چه آسان می شود در ذهن و برای تنظیم ادراک ، با واژه ، همه چیز را جدا کرد و منطقی تر دید . این جور دیدن و پاسخ داشتن ، کاری ست که هر کودک در اوایل زندگی یاد می گیرد . چگونه ی یادگیری و آموزش این چیزها را مادران بهتر می دانند و از واضحات است . اما براستی اینچنین است ؟ گذشته از اکنون و آینده جدا شدنی ست ؟ یا ما از آنها ؟ بدون گذشته ، اکنون معنی داره ؟ یا بدون آنها ، واژه ی ما ها ؟ نه . پس گذشته و اکنون و آینده یکی ست و به هم وصل ، نه دوتا و جدا از هم .این تفاوت ها و جدایی ها را هر چه مهم تر ببینی ، زندگی را بر خود سخت تر می کنی . باور کن ! هیچ چیز ، جدا از دیگری نیست ، همه چیز به هم وصل ویکی ست ، مثل هوا . اکسیژن هوا ، همان اکسیژنی ست که همه جا ی این کره هست . این بینش ، را می توان عارفانه ، یا عاشقانه و مجنون وار دید و گفت که زندگی و رئالیته ، یعنی جدایی وتفاوت جویی و مشخص کردن و نتیجه گیری آماری . می توان این جور دید ، اما می توان هم این نتیجه گیری ها را کنار گذاشت و با ادرکی بازتر و بدون پرسش و پاسخ زندگی را چشید . بی ادعا و بدون خود خواهی و پیشداوری و نتیجه گیری ها ی ذهن خود .می توان ماشین حساب ذهن خود را مدتی خاموش کرد و تنها نظاره کرد و تجربه .
می دانم که ذهن بیکار نمی نشیند و همیشه مثل یک کامپیوتر فعال است ، اما با آگاهی بر این ، می توان ، کمی از زندان واژگان ومنطق پرسش و پاسخ ها وشاید ها و بایدها و پارانویا رهایی یافت.
زمانی که دید بسته و متحجر را باز کنی و از خشک مغزی نجات پیدا کنی ، پی می بری که تا کنون با گوشه چشم نگاه می کردی .چند روز پیش ، در اخبار شنیدم که عده یی جوان آلمانی مسلمان شده ، جایی دورهم جمع شده اند ، و در اردوگاهی نظامی بسر می برند و در یک فیلم ویدیویی ــ اینترنتی دولت های غرب و کشور آلمان را تهدید کرده اند . اعلام کرده اند که جهاد است . این خبر ـ جدا از اخبار ناگوار وضع زندان های ایران و ظلم حکومتی آخوندی ــ نظامی ، به نام دین ـ از ذهنم به آسانی گذر نکرد . برای خیلی از مردم آلمان این خبر و وجود این افراد بیمناک کننده بود ، البته فردای آن ، در امواج دیگر اخبار ناگوار، نا پدید شد و ذهن مردم به مشغولیات زندگی شان دوباره گرم شد . این موضوع برام کمی تفکر برانگیز بود . اینکه چرا ، چند جوان آلمانی ، مسلمان شده و جهاد گر . اگر می شد ، حاضر بودم ، در یک دیدار با آنها ، بهشان بگویم که خود را از چنگ و از شر این گرگ ها ی میش نما ،برهانند و اگر مذهبی شده اند ، دین را درست بفهمند .اینکه امروزه به نام دینداری در بساط خشونت طلبان به فروش می رسد ، تنها نام دین را به یدک می کشد ، نه بیش . بهشان بگویم : اگر جهادی شده اید و مجاهد ، پس از خود بیاغازید . جهاد اکبر ، جهاد با نفس خود است . خود را خونخوار وآشوبگر نشان دادن و نماد شر و کینه شدن ، و پیران و کودکان را ترساندن ، نه جهاد است و نه دینی . من مذهبی نیستم ، اما تا آنجا که من از مذهب و دین می دانم ، این است که کار ها ی تروریستی ، دینی نیست .
سخنی هست که چند بار ، جاهای گوناگونی خواند ه ام ، جایی خواندم که از شمس تبریز است و جایی دیگر از پیرهرات و جایی از بایزید بسطام . نمی دانم اصل این آموزه از کیست ، جان سخن مهم است ، نه اینکه از کیست . این برای افرادی ، با استعداد های خارق العاده و عجیب گفته شده . چراکه در قدیم ، گاهی انسان ها یی ـ در جوامع گوناگون و با ادیان های متفاوت ـ بود ه اند که سال های سال ، ریاضت می کشیدند و تمرین ها می کردند ، تا به مراتب بالایی برسند وکیش خود را تبلیغ کنند . بعضی از آنها ، پس از سال ها ، گمراه می شدند و به جای آنکه مرحله ی ، نفس و خودپرستی و اگوی خود را پشت سر بگذارند ، با خود نشان دادن و انجام کارهای عجیب ،خیال می کردند که دارند ، دینداری و معنویت ترویج می کنند . این را برای آنها گفته اند . این آموزه چنین است :
اگر به هوا پری ، مگسی باشی.
اگر بر آب روی ، خسی باشی .
دلی بدست آور ، تا کسی باشی .
یعنی در دل دیگران جای داشته باش و علاقه ی عموم را به همراه داشته باش و نیکنام شو . مثل انسان های بزرگ و نیکخواه و خییر تاریخ انسانی ، که در دل مردم جوامع جای گرفته اند و جامعه ی انسانی را پیش برده اند و از دردها و رنج ها کمی بیشتر کاسته اند . این بزرگان هستند که انسان امروز را به این درجه از انسانیت رسانده اند و از حییوانیت دوری گزیده اند .
آری اینچنین است دوستان ! خود را بدست جانیان داده اید و نمی دانید چه می کنید و به سود چه کسانی عمل می کنید . و می پندارید که از بزرگانید .
در گلستانه چه بوی علفی می آمد !
...
لب آبی
گیوه ها را کندم ، ونشستم ، پا ها در آب :
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است !
...
زندگی خالی نیست :
مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست .
آری
تا شقایق هست ، زندگی باید کرد .
در دل من چیزی است ، مثل یک بیشه ء نور ، مثل خواب دم صبح
وچندان بی تابم ، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه.
دور ها آوایی است ، که مرا می خواند .