فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم
به نظر من حقیر ِ غُبارآلود ـ که از مگسی که آمد و پرید هم کم تر م ـ ، منظور حافظ از این عشق ، عشقی عرفانی و کلی ست . هر چند عشق و محبت هر نوعی که باشد ارزش خاص خود را دارد ، اما هنگامی که کلی شد ، دیگر تفاوتی بین خوب و بد نیست و عاشق و رهرو ، عاشق ِ همه ی هستی ست و هر چه که از اوست . گمان می کنم که در این جایگاه وجود انسان به کمال زیبایی دست یافته و هر چه که در زندگی ست رانیکومی بیند. حالا بیا به یک نفر که دردمند است و در زندانی شکنجه می شود این را بگو . نمی دانم چه پاسخ می دهد . روزی در محفلی نزد دوستی ، پُر حرفی می کردم و سخنانی از هم نوع دوستی و در مخالفت با خشونت برزبان سیر و بی درد می آوردم و پرسش هایی از همه در باره ی راهکارها و امکان بهبودی اوضاع داشتم ، یکی از حاضران که مخالف کلی گویی های من بود ، محترمانه با تکانی تند ، پاسخ و پرسشی شگفت بیان کرد . هنوز که هنوز است آن لحظه را فراموش نکرده ام ، تا آن دم ، او که خیلی هم سالم و سرحال به نظر می رسید ، یک آن با نیم چرخشی نشسته سر میز و پوزش خواستن ، همه ی دندان ها یش را ـ نیمی از فک اش را ـ از دهان بیرون آورد و جلوی چشمام ، روبروم گرفت و گفت « این اثر یک سال و نیم بازداشت در زندان سنندج است و هشت سال درمان پس از حبس ، تا امروز کمی آدم وار جلوه کنم ، چه پاسخی بهتر از این می خواهی ؟ » هر چند من هم بی درد نبودم و تیر بلا در زندگی بارها بر جانم نشسته و گاهی حتا تا دم گور هم رسانده ، اما چنین تجربیاتی در این زندگی نداشته ام و تنها می توانستم از دور، درد و رنج و احساس چنین کسانی را تصور کنم . سال ها پیش این گونه برخوردها بدجوری در جانم رخنه می کرد و مدتی با آن درگیر بودم . هر چه حافظ و مولوی و سپهری می خواندم ، نمی توانستم از آن رنج رها شوم ، تا روزی که خودم هم به دردمندان و سوختگان پیوستم و پس از کلنجار رفتن های بسیار و جویا شدن دلیل آن دردها ، به آنجا رسیدم که نباید رسید و بیانش شربرانگیز است. چرا که
به نظر من حقیر ِ غُبارآلود ـ که از مگسی که آمد و پرید هم کم تر م ـ ، منظور حافظ از این عشق ، عشقی عرفانی و کلی ست . هر چند عشق و محبت هر نوعی که باشد ارزش خاص خود را دارد ، اما هنگامی که کلی شد ، دیگر تفاوتی بین خوب و بد نیست و عاشق و رهرو ، عاشق ِ همه ی هستی ست و هر چه که از اوست . گمان می کنم که در این جایگاه وجود انسان به کمال زیبایی دست یافته و هر چه که در زندگی ست رانیکومی بیند. حالا بیا به یک نفر که دردمند است و در زندانی شکنجه می شود این را بگو . نمی دانم چه پاسخ می دهد . روزی در محفلی نزد دوستی ، پُر حرفی می کردم و سخنانی از هم نوع دوستی و در مخالفت با خشونت برزبان سیر و بی درد می آوردم و پرسش هایی از همه در باره ی راهکارها و امکان بهبودی اوضاع داشتم ، یکی از حاضران که مخالف کلی گویی های من بود ، محترمانه با تکانی تند ، پاسخ و پرسشی شگفت بیان کرد . هنوز که هنوز است آن لحظه را فراموش نکرده ام ، تا آن دم ، او که خیلی هم سالم و سرحال به نظر می رسید ، یک آن با نیم چرخشی نشسته سر میز و پوزش خواستن ، همه ی دندان ها یش را ـ نیمی از فک اش را ـ از دهان بیرون آورد و جلوی چشمام ، روبروم گرفت و گفت « این اثر یک سال و نیم بازداشت در زندان سنندج است و هشت سال درمان پس از حبس ، تا امروز کمی آدم وار جلوه کنم ، چه پاسخی بهتر از این می خواهی ؟ » هر چند من هم بی درد نبودم و تیر بلا در زندگی بارها بر جانم نشسته و گاهی حتا تا دم گور هم رسانده ، اما چنین تجربیاتی در این زندگی نداشته ام و تنها می توانستم از دور، درد و رنج و احساس چنین کسانی را تصور کنم . سال ها پیش این گونه برخوردها بدجوری در جانم رخنه می کرد و مدتی با آن درگیر بودم . هر چه حافظ و مولوی و سپهری می خواندم ، نمی توانستم از آن رنج رها شوم ، تا روزی که خودم هم به دردمندان و سوختگان پیوستم و پس از کلنجار رفتن های بسیار و جویا شدن دلیل آن دردها ، به آنجا رسیدم که نباید رسید و بیانش شربرانگیز است. چرا که
گفت آن یار کزو گشت سر ِ دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
هر چند برای خود من به شخصه ، آنجا که منم ، چندان تفاوتی ندارد و در این سن و سال توقع زیادی در زندگی ندارم و آن عمری که می خواستم را گذراندم و آینده ی این تن نیمه جان و بود و نبودش ، برای ام دیگر آن چنان مهم نیست ، اما نمی خواهم با بیان واقعیاتی نهفته ، چوبی لای چرخ کنم و اوضاع را در هم بریزم . آن روزها که با اندیشه و زبانی مخالف خشونت بودم ، دلیل و برهان و فلسفه و استدلال را برای اثبات نظر یاری می گرفتم و امروز آنجا یی که رسیده ام، برهان و استدلال چندان نقشی بازی نمی کنند و همه چیز یکی ست و درد و رنج و شادی و خوشی و بیماری و تندرستی و دوستی و دشمنی یی بر جای نمانده . یا اینکه زهرها بی تاثیر نبوده و به جز سنگینی گوش و کم سویی چشم و حواس پرتی و پارانویید و خراقاتی شدن ، کم عقل هم شده ام و یا این که به جایگاهی زیبا رسیده ام و بی خبرم و بی خودی نفس می کشم
.