۱۳۸۶ آذر ۶, سه‌شنبه

محتاج جنگ نیست برادر نمی کنم


فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم

به نظر من حقیر ِ غُبارآلود ـ که از مگسی که آمد و پرید هم کم تر م ـ ، منظور حافظ از این عشق ، عشقی عرفانی و کلی ست . هر چند عشق و محبت هر نوعی که باشد ارزش خاص خود را دارد ، اما هنگامی که کلی شد ، دیگر تفاوتی بین خوب و بد نیست و عاشق و رهرو ، عاشق ِ همه ی هستی ست و هر چه که از اوست . گمان می کنم که در این جایگاه وجود انسان به کمال زیبایی دست یافته و هر چه که در زندگی ست رانیکومی بیند. حالا بیا به یک نفر که دردمند است و در زندانی شکنجه می شود این را بگو . نمی دانم چه پاسخ می دهد . روزی در محفلی نزد دوستی ، پُر حرفی می کردم و سخنانی از هم نوع دوستی و در مخالفت با خشونت برزبان سیر و بی درد می آوردم و پرسش هایی از همه در باره ی راهکارها و امکان بهبودی اوضاع داشتم ، یکی از حاضران که مخالف کلی گویی های من بود ، محترمانه با تکانی تند ، پاسخ و پرسشی شگفت بیان کرد . هنوز که هنوز است آن لحظه را فراموش نکرده ام ، تا آن دم ، او که خیلی هم سالم و سرحال به نظر می رسید ، یک آن با نیم چرخشی نشسته سر میز و پوزش خواستن ، همه ی دندان ها یش را ـ نیمی از فک اش را ـ از دهان بیرون آورد و جلوی چشمام ، روبروم گرفت و گفت « این اثر یک سال و نیم بازداشت در زندان سنندج است و هشت سال درمان پس از حبس ، تا امروز کمی آدم وار جلوه کنم ، چه پاسخی بهتر از این می خواهی ؟ » هر چند من هم بی درد نبودم و تیر بلا در زندگی بارها بر جانم نشسته و گاهی حتا تا دم گور هم رسانده ، اما چنین تجربیاتی در این زندگی نداشته ام و تنها می توانستم از دور، درد و رنج و احساس چنین کسانی را تصور کنم . سال ها پیش این گونه برخوردها بدجوری در جانم رخنه می کرد و مدتی با آن درگیر بودم . هر چه حافظ و مولوی و سپهری می خواندم ، نمی توانستم از آن رنج رها شوم ، تا روزی که خودم هم به دردمندان و سوختگان پیوستم و پس از کلنجار رفتن های بسیار و جویا شدن دلیل آن دردها ، به آنجا رسیدم که نباید رسید و بیانش شربرانگیز است. چرا که


گفت آن یار کزو گشت سر ِ دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد



هر چند برای خود من به شخصه ، آنجا که منم ، چندان تفاوتی ندارد و در این سن و سال توقع زیادی در زندگی ندارم و آن عمری که می خواستم را گذراندم و آینده ی این تن نیمه جان و بود و نبودش ، برای ام دیگر آن چنان مهم نیست ، اما نمی خواهم با بیان واقعیاتی نهفته ، چوبی لای چرخ کنم و اوضاع را در هم بریزم . آن روزها که با اندیشه و زبانی مخالف خشونت بودم ، دلیل و برهان و فلسفه و استدلال را برای اثبات نظر یاری می گرفتم و امروز آنجا یی که رسیده ام، برهان و استدلال چندان نقشی بازی نمی کنند و همه چیز یکی ست و درد و رنج و شادی و خوشی و بیماری و تندرستی و دوستی و دشمنی یی بر جای نمانده . یا اینکه زهرها بی تاثیر نبوده و به جز سنگینی گوش و کم سویی چشم و حواس پرتی و پارانویید و خراقاتی شدن ، کم عقل هم شده ام و یا این که به جایگاهی زیبا رسیده ام و بی خبرم و بی خودی نفس می کشم
.

۱۳۸۶ آبان ۲۸, دوشنبه

بیا تا سنگ ها وا بریزیم

بیا دنبال دوست و دشمن نگردیم . دنبال چرای خود و مراقب کردار خود باشیم . چند میلیارد سال از پدید آمدن هستی و کُرات می گذرد ؟ چند میلیون سال از پدید آمدن انسان می گذرد ؟ چندهزار پیامبر و دانشمند و انسان های آزاده آمدند و رفتند و سهم خود را در پیشبرد انسان به کاربردند ؟ چرا های بسیار و ذهن سیال انسان ! می توان نخستین گریه ی پس از زایش را تا پایان زندگی همراه خود داشت و به دنبال آن دستی که زد گشت و او را دشمن دانست ، اما می توان آن گریه را نشان شوق و بودن دید و به آن جیغ ها خندید . شبیه به نیمه ی پُر و تهی لیوان ، یا نقش برخورد پیاده با سواره در راهی دشوار ـ که یکی هنگام گذر پوزخندی می زند و دشنامی هم می دهد و یکی دیگر می پرسد که آیا می تواند یاری گر باشد یا نه . حالا پاسخ به اینکه چرا یکی پُر می بیند و یکی تهی ، یا اینکه چرا یکی از درد و رنج دیگری خشنود می شود و بر سواره بودن خود مغرور و یکی می خواهد در رنج دیگری شریک باشد و یاری کند ، پاسخی ست که نیاز به پژوهش ها دارد و در یکی دو نوشته و کتاب نمی گنجد . روان و چرای کردار انسان یکی از پیچیده ترین پدیده های هستی ست . مثلن انسان بر روی زمین می زیید و بدون اکسیژن دمی بیش زنده نیست ، اما هر کار که می خواهد با این سیاره می کند ـ درختان را می بُرد و گنجینه های طبیعی را بی حساب مصرف می کند و نفت و گاز را استخراج می کند و هوا را می آلاید وووـ و آن چنان رفتار می کند که انگار این چیزها تنها برای او پدید آمده و باید حتمن تا می تواند بی رویه مصرف کند و فراموش می کند که این انسان است که به هوا و زمین نیاز دارد ، نه وارونه . چرا بسیاری از انسان ها این گونه زندگی را می بینند و خود و دیگران را در تنگا قرار می دهند ، هم از آن چراهاست که علتش می تواند به بی خردی و نادانی بستگی داشته باشد . می توان هر چیز را با بد و خوب پاسخ داد و راحت گفت این کار بد یا خوب است ، اما اگر ریشه یی تر بنگریم ، می دانیم که رنگ ها برای انسانی معنا دارند که بتواند آن ها را ببیند . هر چند سیاهی و سفیدی بدون هم بی معنی اند و یکی بدون دیگری وجود ندارد ، اما میان آنها بی کرانی ست . در همین چند مثل که زده شد ، می توان برای هر کردار یا اینکه چرا به این نتیجه رسیده شده ، ده ها علت یافت و صدها معلول و هزاران پاسخ . بیا به دنبال آسانی نباشیم و در پی تقصیرکار و بی تقصیر ، و زندگی را در خوب و بد و دوست و دشمن ، خلاصه نکنیم . این اصطلاحات و واژگان شاید در دعواهای سیاسی و هنگام تبلیغ خود برای رای بیشتر ، یا برای درس های آموزش و پرورش در کودکستان ، یا افسانه ها وفیلم ها ، کاربرد داشته باشند ، اما اگر زندگی و وجود و هستی را کمی تیزبینانه تر و ژرفتر بنگریم ، این گونه آسان نیست و برای هر چیز ساده پاسخ ها و راه های بی شماری پیدا می شود . البته می توان مثل سپهری دید و گفت : زندگی سیبی ست ، که باید با پوست گاز زد و خورد . بیا دنبال دوست و دشمن و خوب و بد و گناه کار و بی گناه نباشیم ، که انسان هم خوب است و هم بد ، هم مقصر است و هم بی تقصیر. به نظر من ، انسان می تواند از خود آغاز کند و روح و روان و اندیشه ی خود را بپالاید و پرورش دهد و اگر به جایگاهی رسید ، دیگران را هم یاری کند ، البته اگر جایی زندگی کند که پرسش و پژوهش واندیشه ، جرم نباشد
.

۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

جلوه بر من مفروش ای ملک ُا لحاج که تو




برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر

کارفرمای قدر می کند این من چه کنم

حافظ

می خواهم تنها قصه تعریف کنم ، چراکه دردها ی زندگی و در زادگاه بسیارند و ناگفتنی و ناشمردنی. از درون خودم می گویم، چون از دیگران گفتن وبه این و آن دشنام دادن وتنها پیش دادخواه رفتن ،آسان است و من به دنبال آسانی نیستم ، هر چند خودم ساده و آسانم ، اما پیچیدگی و کارهای سخت را می پسندم . در این وبلاگ پُر خواننده !!! ـ که مثل خودم فسقلی ست ـ این بار قصدم داستان پردازی و ساختن قفسی با واژه ها ست ، تا دل تنهایی خواننده یی فرضی تازه شود . قصدم رفتن به عالم قصه و توهم و رویا و خیال است : سرزمینی بود باستانی ، باستانی تر از باستان . مردمی خونگرم و مهمان نواز داشت و همه در تلاش و پی کار و زندگی خود و نسبتن در رفاه . هر چند گاهی ـ همان گونه که بازی زندگی ست ـ ، مشکل و اختلافی پدید می آمد و باعث سردرگمی و دلخوری بسیاری می شد و آرامش از آن دیار رخت بر می بست و می رفت و همه در غُصه بودند و اندوهگین ، اما چون دور هم می نشستند و شور می کردند و خرد و منطق شان را به کار می گرفتند ، راه حلی می یافتند و مشکل حل می شد . روزی دوران فرمانروایی حاکمی بیگانه رسید و در این ماند که چرا این مردم ، همیشه راه حلی می یابند و اختلاف و نفاق از بین می رود و مردم دشمن ِ هم نمی شوند . از وزرا و درباریان راز این سرزمین و مردم را جویا شد . آنها گفتند که این مردم با هم مشورت می کنند و به نتیجه می رسند و با هم متحدند و این راز خوشبختی آنهاست .سلطان بیگانه هزاران هزار ترفند و حیله به کار برد تا شاید بتواند این اتحاد و همدلی را نابود کند و نشد . در واقع مردم زیاد با آن شاه بیگانه کنار نمی آمدند و ناراضی بودند ، اما در همدلی و دلگرمی های گروهی ، بر این ناخشنودی چیره می شدند . آن حاکم بیگانه در شگفت ماند و به دانشمندان ودرباریان فرمان داد تا هر جور شده دستانی هزار رویه بیابند و آنها هم سرگرم ترفندهای نو شدند .روزی یکی از نخبگان زیرک و مکار، نزد شاه رفت و راهکار خود را با او در میان گذاشت . فردای آن روز جارچیان شاه جارزدند که حاکم به عنوان خراج از هر خانواده تخم مرغی می خواهد و همه باید فلان روز به میدان بیایند وتخم مرغ ها را در گونی های از پیش مشخص شده ی دربار بنهند . مردم هم که چاره یی دیگرنداشتند ، چنان کردند . ساعتی پس از گردآوری خراج ، پیام آمد که پادشاه از این تخم مرغ ها خوششش نیامده و فرمان داده که همه باید بیایند و هر کس دقیقن تخم مرغ خود را از گونی ها در آورد و با خود ببرد . مردم آمدند و گرفتاری آغاز شد . همه ی تخم مرغ ها مثل هم بودند و اختلافی حل ناشدنی پدیدآمد ـ شبیه به داستان های گالیور ـ و کارزار آغاز شد . سال ها واندی چنین سپری شد و اختلاف و تنفر و کینه بر آن سرزمین حاکم . دیگر برف و باران نبارید و چاه ها خشک شد و آن حاکم بیگانه خشنود و خشنودتر . و هر روز ستمی نو برزورگویی های خود افزود . ناراضیان را به سیاهچال انداخت و روشنگران را مسموم و گرفتارو دربند کرد و بیداد ی به ظاهر بی پایان . روزی رهرویی فرهیخته به آن سرزمین رسید و شگفت زده شد و جویای دلیل آن نابسامانی . برایش گفتند که چه پیش آمده . او جایی در حماسه یی خوانده بود که در زمان ضحاک ، نخستین خورشتی که اهرمن برای ضحاک پخته بود ، با تخم مرغ بوده و این را برای مردم بازگو کرد . پس از آن روز مردم آن دیار تخم مرغ نخوردند و تخم مرغ را نشان بدبختی دانستند و پس از مدتی دوباره همدل و هم اندیشه و هم زبان شدند و فرمانروای زورگو و گزمه هایش گریزان . آن سرزمین بار دیگر آباد شد و نفاق و کینه و تنفر و دورویی از میان رفت


۱۳۸۶ آبان ۱۵, سه‌شنبه

مرا عهدیست با جانان

ندانستن سخت است ، اما چه سخت تر است دانستن و نتوانستن بیان آن ! در زندگی چیزهایی هست که نمی دانم . چیزهایی که به آسانی قابل فهم نیستند . مثلن اینکه چه نیرویی نخستین آتش وجود را روشن کرد و به چه دلیل . این شاید پرسشی همیشگی بماند ، هر چند هزاران شاعر و فیلسوف و متفکر و دانشمند ، هر کس نظری بیان کرده ، اما پاسخی همه جانبه و فراگیر و قطعی ، هنوز داده نشده،یا من بی خبرم . هر چند آغاز و پایان و ازل وابد و برخورد نخست و یا گذران و گردش این چرخ تا حدودی مشخص شده ، اما به نظر من هنوز پرسش های بسیاری بر جاند . می توان یکی از این نظریات و تئوری ها و پژوهش ها را به عنوان پاسخ پذیرفت و زندگی را بر آن بنا نهاد . می توان هم پاسخی در دل یافت . مثلن حافظ چنین سروده : در ازل پرتو حسنت زتچلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد . از دید عرفانی اساس و چهارچوب هستی عشق است . از دیدی دیگر اما ، آغاز و پایانی وجود نداشته و ندارد و همه چیز ، همیشه در پرسه یی بوده و خواهد بود . قدیم ترها یکی می گفت : « زیاد به خدا و بودن و نبودن او فکر نکن که پاسخی نمی یابی و دیوانه می شوی، نشانه هایش را ببین که بی شمارند .» روزی دیگر ، جایی خواندم که پرسش هایی هست که بی پاسخ اند و تنها با چشمی درونی و با دل می توان پاسخی سوبژکتیو یافت و آسوده تر شد ، چراکه این گونه پرسش ها پایانی ندارند و پای استدلالیون در این مسیر چوبین بوَد . از مباحث تئوریک و آبستره و فلسفه و دینی که بگذریم ، مسائل و مواردی هم هستند که با زندگی روزمره سروکاردارند و با کمی استدلال و نیروی تعقل ، قابل فهم . مثل ساختن ما شین که بر اساس دانش فیزیک کار می کند و نمونه هایی از این قبیل . اما از سویی دیگر نمونه هایی هم در روزمره دیده می شوند که با ظاهری ساده و لایه های درونی پیچیده به کار خود سرگرم اند ، مثل حس هم نوع دوستی ، یا خواستن حریمی شخصی و علاقه به آن . این که چرا پس از گذشت پروسه ی تمدن انسانی ، هنوز هم برای بسیاری ، حریم خود با ارزش تر از حریم دیگران است ، یا آن که از خود است ، پُر ارزش تر از آنچه است که از دیگران است ، از این نوع است و به آسانی قابل فهم نیست . انسان ها هر دین و مرام و فرهنگ و تاریخ و پشتوانه یی که داشته باشند ، اگر که خوب به پندها و گفته ها و نوشته ها و فرمان های دینی و فرهنگی خود بنگرند و بیاموزند ، می بینند که بزرگان شان چنین گفته اند که انسان ها چندان تفاوتی با یکدیگر ندارند ، پس چرا هنوز هم خوب و بد و ما ها وآن ها ونور چشمی و فلک زده وجود دارد ؟ این از آن گونه پرسش هاست که پاسخ اش آسان نیست .توجیه بسیار است و پاسخی نیست . یا مثلن ، در کشوری که فانونمندی گذشته یی چندهزار ساله دارد ، بی قانونی و باندبازی رایج شود و مرگ های ناگهانی افراد بخصوصی در خیابان و خانه و کاشانه و زندان و کوی و برزن ، بی پاسخ می مانند و عادی تلقی می شوند و به دنبال پاسخ گویی نیستند هم از این گونه پرسش هاست . ندانم های بسیاراست که من هرگز نمی دانم . اما این را می دانم که انسان دارای خرد است و وجدان . و هیچ داوری بهتر از وجدان انسان نمی تواند و نمی داند که چه در درون نهفته بوده و چرا این شد ، انسان هزاران راه برای پیشرفت داشته و دارد ، اما شاید آسان ترین آن این باشد که به سه چیز حتمن پایبند شود، قصد تبلیغ دین و آیین مشخصی را ندارم ، چرا که از دید من ، نه تفاوتی بین ادیان است و نه فرقی میان انسان ها. اما می خواهم بدانم که آیا پایبند بودن به این سه اندرز باستانی سخت است ؟
پندارنیک
گفتارنیک
کردار نیک