برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمای قدر می کند این من چه کنم
حافظ
می خواهم تنها قصه تعریف کنم ، چراکه دردها ی زندگی و در زادگاه بسیارند و ناگفتنی و ناشمردنی. از درون خودم می گویم، چون از دیگران گفتن وبه این و آن دشنام دادن وتنها پیش دادخواه رفتن ،آسان است و من به دنبال آسانی نیستم ، هر چند خودم ساده و آسانم ، اما پیچیدگی و کارهای سخت را می پسندم . در این وبلاگ پُر خواننده !!! ـ که مثل خودم فسقلی ست ـ این بار قصدم داستان پردازی و ساختن قفسی با واژه ها ست ، تا دل تنهایی خواننده یی فرضی تازه شود . قصدم رفتن به عالم قصه و توهم و رویا و خیال است : سرزمینی بود باستانی ، باستانی تر از باستان . مردمی خونگرم و مهمان نواز داشت و همه در تلاش و پی کار و زندگی خود و نسبتن در رفاه . هر چند گاهی ـ همان گونه که بازی زندگی ست ـ ، مشکل و اختلافی پدید می آمد و باعث سردرگمی و دلخوری بسیاری می شد و آرامش از آن دیار رخت بر می بست و می رفت و همه در غُصه بودند و اندوهگین ، اما چون دور هم می نشستند و شور می کردند و خرد و منطق شان را به کار می گرفتند ، راه حلی می یافتند و مشکل حل می شد . روزی دوران فرمانروایی حاکمی بیگانه رسید و در این ماند که چرا این مردم ، همیشه راه حلی می یابند و اختلاف و نفاق از بین می رود و مردم دشمن ِ هم نمی شوند . از وزرا و درباریان راز این سرزمین و مردم را جویا شد . آنها گفتند که این مردم با هم مشورت می کنند و به نتیجه می رسند و با هم متحدند و این راز خوشبختی آنهاست .سلطان بیگانه هزاران هزار ترفند و حیله به کار برد تا شاید بتواند این اتحاد و همدلی را نابود کند و نشد . در واقع مردم زیاد با آن شاه بیگانه کنار نمی آمدند و ناراضی بودند ، اما در همدلی و دلگرمی های گروهی ، بر این ناخشنودی چیره می شدند . آن حاکم بیگانه در شگفت ماند و به دانشمندان ودرباریان فرمان داد تا هر جور شده دستانی هزار رویه بیابند و آنها هم سرگرم ترفندهای نو شدند .روزی یکی از نخبگان زیرک و مکار، نزد شاه رفت و راهکار خود را با او در میان گذاشت . فردای آن روز جارچیان شاه جارزدند که حاکم به عنوان خراج از هر خانواده تخم مرغی می خواهد و همه باید فلان روز به میدان بیایند وتخم مرغ ها را در گونی های از پیش مشخص شده ی دربار بنهند . مردم هم که چاره یی دیگرنداشتند ، چنان کردند . ساعتی پس از گردآوری خراج ، پیام آمد که پادشاه از این تخم مرغ ها خوششش نیامده و فرمان داده که همه باید بیایند و هر کس دقیقن تخم مرغ خود را از گونی ها در آورد و با خود ببرد . مردم آمدند و گرفتاری آغاز شد . همه ی تخم مرغ ها مثل هم بودند و اختلافی حل ناشدنی پدیدآمد ـ شبیه به داستان های گالیور ـ و کارزار آغاز شد . سال ها واندی چنین سپری شد و اختلاف و تنفر و کینه بر آن سرزمین حاکم . دیگر برف و باران نبارید و چاه ها خشک شد و آن حاکم بیگانه خشنود و خشنودتر . و هر روز ستمی نو برزورگویی های خود افزود . ناراضیان را به سیاهچال انداخت و روشنگران را مسموم و گرفتارو دربند کرد و بیداد ی به ظاهر بی پایان . روزی رهرویی فرهیخته به آن سرزمین رسید و شگفت زده شد و جویای دلیل آن نابسامانی . برایش گفتند که چه پیش آمده . او جایی در حماسه یی خوانده بود که در زمان ضحاک ، نخستین خورشتی که اهرمن برای ضحاک پخته بود ، با تخم مرغ بوده و این را برای مردم بازگو کرد . پس از آن روز مردم آن دیار تخم مرغ نخوردند و تخم مرغ را نشان بدبختی دانستند و پس از مدتی دوباره همدل و هم اندیشه و هم زبان شدند و فرمانروای زورگو و گزمه هایش گریزان . آن سرزمین بار دیگر آباد شد و نفاق و کینه و تنفر و دورویی از میان رفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر