پاسخ به اینکه ، چه در روان و درون این انسان در گذر بوده و چه احساسی دختر وپسر بچه اش دقیقن در همان دمی که این تصویر گرفته شده داشته اند ، از پیچیدگی های بی پاسخ است . آنچه که برداشت یک ببینده ی فرضی از این عکس است را می توان پرسید ، اما پاسخ آن بیننده ، تنها واژگانی هستند و بر داشتی که او ـ به دلیل زندگی و تجربیات شخصی اش ـ از آن دارد و در واقع نقشی در رخداد و آن لحظه نداشته .این عکس را به هزار نفر نشان بدهی ، هزار پاسخ داری و ده هزار اما واگر و صدهزار شاید . چه براستی در آن دم رخ داده و چرا یش ، بی پاسخ می ماند . در همه چیز زندگی همین گونه است . لحظه ها ی زندگی همیشه در گذ رند و فرار . البته لحظاتی هم هستند که کمی بیشتر می مانند ، اما آنها هم رفتنی اند . یعنی ـ به جز ذات خود زندگی ـ هیچ چیز همیشگی نیست . تنها وجود خود زندگی و عشق نهفته در زندگی همیشگی ست و به چیزی وابسته نیست . نیازی هم به اجازه ی رئیس و مامور و شیخ و محتسب و من و تو ندارد . حالا این چه نیرویی ست را نمی دانم ، اما هرچه که هست و هر نامی که دارد ، داشته باشد . همیشه بوده و هست و خواهد بود . پیچیده هم نیست . اینکه چرا می پیچانیمش ، به پیچاننده مربوط می شود ، نه به خود زندگی .دید و بینش انسان است که به زندکی پیچش می دهد ، وگرنه زندگی خودش همیشه در گردش است وجاری . مثلن امروزه دانشمندان پی برده اند که نیمی از مغز ، برای حس و نیمی برای فکر در یک انسان فعال است . انسان هایی که همیشه در فکراند و همه ی کارهاشان را حساب شده انجام می دهند ، نیمه ی تفکر را بیشتر به کار می گیرند و انسان های احساسی ، نیمه ی دیگر را . همه نمونه ها یش را می شناسیم و تجربه کرده ایم ، آنهایی که با کوچکترین تکان احساسی شاداب یا غمگین می شوند ، یا می خندند ویا گریه می کنند و یا انسان هایی که همیشه جدی هستند و زمانی که با آنها طرف هستی ، خیال می کنی با یک رباط و کامپیوتر سروکار داری .هر دو نوع دید ، می تواند زندگی را پیچیده کند و سخت . کتابی در باره ی انواع و شیوه های گوناگون تمرین مدیتیشن نوشته بود ، از طریق مدی تیشن ، می توان پُلی بین این دو نیمه نصب کرد که هر دو هم زمان فعال شوند . یعنی می توان نیروی مغزی را درست استفاده کرد و رندگی را جور دیگر چشید . با فعال کردن مساوی هر دو نیمه ، می شود تعادل ایجاد کرد . مثلن به دلیل تعصب و غیرت و احساس ، آنقدر بی کنترل نشد که نابودی به بار آورده شود ، یا آنقدر با حساب و پیشداوری و سنجش با دیگران بر خورد نکرد که روابط غیر انسانی و ماشینی شود . زندگی پیچیده نیست .زیباست و دوست داشتنی . به قول سپهری باید مثل سیب با پوست گاز زد و خورد .البته اگر سیبی و دندانی باشد .از اینگونه نگرش ها ی شبیه به عرفان سهراب سپهری و بینش های زیبای انسانی ، در ادبیات فارسی وفرهنگ ایرانی بسیار یافت می شود . برای نمونه : روزی حاکمی از شهری دیدار می کرد و همه به خدمت و پا بوسی اش ـ چون ظالم و زورگو بوده ـ رفته و از او تعریف می کردند . روز ی پس از جشن و خود ستایی به خیابان رفت و همه ی اهالی از او پاداش گرفتند و تمجیدش کردند و خواهش هایی بیان کردند و از ترسشان بندگی . در گوشه یی مردی بیمار و نا بینا را دید و به سمت او رفت و شنید ودید که او شکر ،شکر می گوید و شاداب وآزادمنش و سرخوش است . برای حاکم پرسش ایجاد شد که چرا این چنین است . از آن مرد پرسید که چرا اینقدر شادی و شاکر ، تو که نابینا و بیمار و مفلسی ، پس چرا این چنینی ؟ او گفت : شاکرم و شادی می کنم ، چونکه مجبور نیستم تو و امثال تو را ببینم . و شما هم چون مرا جز چیزی و جایی حساب نمی کنید ، انتظار همکاری از من ندارید . آری این چنین است . شبیه به اوضاع نابسامان وبی قانون و کشور مان ایران که امروزه ندانستن و پی نبردن و همکار و همراه نبودن در ان لحظه و مزه نکردن زنده ی ظلم حاکم بر مردم ایران و در کشوری قانونمند بودن، جای شکر دارد . حالا کسی خداپرست باشد یا نباشد ، همینکه همراه و همکار نیست ارزشمند است .
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
تاآن زمان که پرده بر افتد چه ها کنند
حافظ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر