
برای هر کدام از این سه واژه ، می توان نوشت ونوشت و نوشت ؛ مثنوی هفتاد من . می توان هزاران ساعت در این باره مطالعه کرد و آموخت .در صد برنامه ی رادیوتلویزیونی ، می شود از خوبی ها ی این سه ، در مسیر پیشبرد جوامع انسانی بحث و مجادله کرد . این سه واژه برای بیشتر انسان ها ـ به جُِز افراطیون و تسخیر شدگان ـ ، ارزشمند است و قابل پذیرش . همه ی دولتها و نظام های جهان هم بر این باورند که نزد آنها جامعه و نظام در این مسیر در حرکت است ـ با تفاوت هایی جزیی ، بنا بر نوع بینش و فرهنگ حاکم بر آن جامعه . آزادی یک واژه ی پنج حرفی ست و انسان همیشه به دنبالش بوده و همه می دانند که انسان آزاد ِ آزاد هم نیست و همه چیز در دست انسان هم نیست ، اما تا حد مشخصی را یک جورایی همه دوست دارند ـ یا دقیقتر بگویم ؛ بیشتر انسان ها آزادی را دوست دارند ـ همه به قانونمندی احترام می گذارند و می گویند ؛ ما قانون را دوست داریم . خب بعله . پس چرا در جوامعی این خصلت اجتماعی چنان رشد کرده و به جایی رسیده ،که حتااز مقام اول آن هم انتقاد می شود و او می داند که به دلیل کردار نادرست خود ممکن است از نظر قضایی مشکلاتی پیدا کند و برای همه ی تصمیمات باید پاسخی منطقی داشته باشد ، وچرا در جوامعی هنوز حتا جان انسان ها بی ارزش است ؟؟؟ یا واژه ی عدالت ؛ عدالت کامل ِ کامل ، را تنها می توان در تفکر و تصور و بینش به زندگی بدست آورد در رئالیته صد در صدی وجود ندارد . عین این جمله یی که تو کوچه و خیابان ها ی شهرهای شلوغ ایران شنیده می شود : «گشته ایم ، نیافتیم ، نگرد که نیست ! » ، اما بیشتر انسان ها زبانی هم که شده عدالت می خواهند . اینچُنین است دوست من ! . به نظر من هیچ کاره ی آواره ، ارزش نهادن راستین به این سه واژه و از شکل حرف و واژه به در آوردن و اجرا کردن کامل آن ، رمز پیشرفت همه ی جوامع انسانی ست . هر چه این سه ، کامل تر انجام شود ، پیشرفت و منزلت و جایگاه راستین انسانی ،آشکارتر می گردد و زندگی در آن جامعه دوست داشتنی تر می شود . یکبار داشتم رپُرتاژی در باره ی زندگی پناهجویان در کشوری غریب و تعیین مکان اقامت می دیدم و خاطره ی یکی از مصاحبه شوندگان ، جالب بود . او گفت : ـ مردی میانسال مقیم کانادا ـ « من جوان بودم و آواره . شب اولی که به کانادا رسیدم واز فرودگاه با راننده یی به شهر می رفتیم ، پشت یک چراغ قرمز در جاده یی خلوت نزدیک شهر ، مدتی توقف کردیم وازاو پرسیدم ، چرا نمیرونی ؟ ماشین که اصلن نمیاد . او گفت ، چراغ قرمز است و باید ماند تا سبز شود . این آشتی با قانون ، آنقدر برایم جالب بود که گفتم ، من تا آخر عمر همینجام .» منظور از این همه آفتابه لگن چیدن کلامی این است : خود و زندگی خود را شناختن و آگاهی و احترام گذاشتن به خود ودیگران و زندگی ودانش و طبیعت و قانومند زندگی کردن و عادل بودن و آشتی کردن با زندگی و زمین و زمان ، زیباست و زندگی طعم دیگری دارد و مزه اش شیرین است ومثل گل .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر